سلام

امروز قصد دارم  قصه‌ای را برایتان تعریف کنم .  قصه‌ای واقعی که مربوط میشه به حدوداً ۱۰۰ سال پیش ،  داستانی از جنس مدیریت .

 در اوایل قرن بیستم ، ذهنیت مهندسی کاملاً بر مدیریت غالب و حاکم بود  و همه سعی می‌کردند تا  همه چیز بر اساس اصول مهندسی  بهینه سازی شود.

 مثلاً در سازمان ها ویا کارخانه جات ، اینکه صبح چه ساعتی کار را شروع  و در چه ساعتی پایان داد  که شرایط تولید بهتر شود و اینکه اعداد ساعتی بهینه کجاست ؟ و یا مثلا ارتفاع میز و صندلی ها  چقدر باشد تا خستگی کمتر و خروجی  بیشتر شود.

همه  نگاه‌های مهندسی  ، پشتوانه شده‌ای بود  برای اینکه بفهمند  چگونه  می‌شود از آدم‌ها اصطلاحا  کار بیشتری کشید .

و داستان  ما در چنین شرایطی شکل گرفت . داستان معروف هاثورن .

 در شهر شیکاگو و در یکی از زیر مجموعه‌های شرکت جنرال الکتریک ، دانشمندان سعی کردند اثر شدت نور را بسنجند .  نور را کم ویا  زیاد کنند  تا ببینند در چه شرایطی کارگران بیشتر و بهتر کار می‌کنند.  در جایی که کارگران مونتاژ کار مشغول فعالیت بودند میزان شدت نور را بالا بردند و خروجی را اندازه گرفتند .

خو ب محققان می‌آمدند  ، پرسشنامه می‌آوردند و هر روز آخر وقت با کارگران چک می‌کردند که  چه میزان  کار انجام گرفته  و همه موارد  را ثبت می‌کردند.

 نتیجه کاملاً رضایت بخش بود و خروجی بین ۲۰ تا ۴۰ درصد افزایش پیدا کرده بود.

 خوب تا اینجا نتیجه خیلی واضح بود ، که  اگر شدت نور محیط کار را بهتر کنیم ، کارگران بهتر کار می‌کنند. اما بعد از مدتی یک آزمایش متفاوتی انجام شد ،اینکه حالا  در کم کردن نور چه مقدار افت خروجی کار  داریم .

بنابراین دوباره شروع کردند به کنترل وضعیت و در نهایت با تعجب دیدند که خروجی کار باز هم بیشتر شده بود . ما قبلاً فکر می‌کردیم اگر فضای کار را  روشنتر کنیم ، کارگران بهتر کار می‌کنند.  اما الان فهمیدیم  که اصلاً ،وجود  خود نور نیست که اهمیت دارد  بلکه تغییرات شدت نور است  که باعث بهتر شدن عملکرد کارگران می‌شود.

پس از آن مدت‌ها برای اثبات یا رد این نظریه ، با یک نور ثابت کار را آزمایش کردند .

ولی  در نهایت شگفتی ،باز هم در نور ثابت کارایی افزایش پیدا کرد و در نهایت یکی از کسانی که این پدیده را به خوبی تفسیر کرد ، آقای التون مایو بود .

التون توضیح داد که مهم نیست که تا چه حد  نور کم یا زیاد شود وحتی تغییرات  نور در این مورد بی اهمیت میباشد . بلکه وجود خود دانشمندان و محققان در محیط کار موجب این افزایش و راندمان کاری شده بود.

 و بوجود آمدن حسی  به نام (( احساس خوب دیده شدن ))

کارگرانی که  در خط تولید بودند و تا آن موقع  هیچکس کوچکترین توجهی به انها  نمی‌کرد، حالا دیده شده بودند و این دیده شدن و مهم قلمداد شدن یعنی : انرژی بیشترو انگیزه بیشتر .

 ما انسان‌ها علاقه مند به دیده شدنیم .

پدر خانواده دوست دارد که دیده شود .  دوست ندارد که فقط حکم ماشین تولید اسکناس خانواده باشد .

مادر خانواده دوست ندارد که  فقط به چشم یک کارگر و یا  یا یک آشپز در خانواده دیده شود.

 وقتی من ، به عنوان فرزند خانواده  زمان شنیدن مشکلات آنها را ندارم نتیجه‌اش همین میشود .

 ما باید عادت کنیم که دیگران را ببینیم.

دیدن کارمندان در سازمان و شرکتمان ، اینکه من بعنوان یک مدیر  کارهای کوچک و بزرگشان را ببینم . مشکلاتشان را  بپرسم و در صدد حل آنها باشم.

 دیدن همکار، اینکه نقش اون آدم رو به رسمیت بشناسم.

و دیدن مشتری ، اینکه مشکلاتشان را  درک کنم .

 و هرچیزی که این حس را به ما بدهد  ، می‌تواند  خروجی و انگیزه ما را بالا ببرد و در نهایت تلاشمان را بیشتر  و کیفیت زندگی مارا  بهتر کند.

 سپاس از توجهتان

پیمان سلیمانی ثانی

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *